چشمان خود بینی...
آدمکی از جنس سنگ
1393/4/8
15:40
چشمانش شده بودند آینه .....
ودر آینه چیزی را جز خود نمی دید
اما....
در گمان خویش آدمک را می دیدکه چه سر در درون خویش دارد
واز پیرامون خودبی خبر است
سعی در نصیحتش داشت...
افاقه نکرد....
سعی در ارشادش داشت ...
فایده ای نداشت...
چه خبر داشت اوست که در درون خویش گم است
اوست که در زندان غرور روزهاست که عمر خود را بیهوده می کاست
چه خبر داشت که دیدگانش آیینه ی خود بینی شده اند
چه خبر داشت که تکبر مانند پیچکی که تنه ی درخت را احاطه میکند
وجود اورا احاطه کرده است
و اما او...
به تکرار ادامه میداد وآدمک رامورد سرزنش خویش قرار میداد
نزد خود میگفت چگونه میتوانم مانند آدمک باشم؟؟؟!!!!
نصیحت درونش اثری ندارد .....
به گمانم از سنگ است....
پیش خود پنداشت زندگی آدمک معنایی ندارد ....
کبر وغرور به چه کار دنیا می آید
آوای سخنش به گوش آدمک رسید...
ولی آدمک...
تنهابه لبخندی اکتفاکرد ونگاهی به آسمان انداخت....
نزد خود زمزمه کرد:
خدایا یاری اش ده واسباب خود بینی اش را درهم شکند ....آمین