انشایی برای خداوند
انشایی برای خداوند
خدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش… اصلا انشا ننوشتیم.
اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که میرفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمرهی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه میشد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همهی نمرههامون بیست شد، معدلمون اما نه. انشا کم آوردیم آقا. شدیم شاگرد سومِ کلاس. اون دوتای دیگه، انشاشون بهتر از ما بود. خب، وقتی میگیم انشامون خوب نیست، باید باور کنید.
گفتیم که، ما بلد نیستیم پاییز رو توصیف کنیم. وقتی درختِ تنها رو تصور میکنیم که لخت و عور، چقدر دلش از جداییِ برگهاش گرفته، دلمون خیلی میسوزه. برگها رو درک نمیکنیم آقا، نمیدونیم چطور خوبیهای درخت رو فراموش کردن. حتما اونا هم کلی دلیل دارن. تازه اونا که فقط برگ هستن، آدمها هم کلی دلیل میارن. ما خنده مون میگیره آقا، فقط میخندیم. نمیزاریم دیگه گریهمون بندازن.
اجازه خدا؟ ما فکر میکنیم حرف زدن بلد نباشیم. مامان مون راست میگفت، ما هیچوقت بازیگرِ خوبی نشدیم. آخه فرزاد، دوستمون آقا، بهمون میگه تو بلد نیستی چه جوری مخِ یکی رو بزنی. میگه بلد نیستی جوری حرف بزنی که طرف خوشش بیاد. میگه قلبت رو که نمیبینن، خوب حرف بزنی، ازشون تعریف کنی، خر میشن. ما به حرفهاش اعتقاد نداریم آقا و اگه از حرفامون واسش تعریف کنیم، بهمون میگه پسر تو چقدر سادهای! بگی نگی، میفهمیم که داره مسخره مون میکنه.
من فکر میکردم خوبه که آدم ساده باشه. اما بقیه که اینجوری فکر نمیکنن. من فکر میکنم جایِ خوبی و بدی با هم عوض شده باشه. آدم هر چی بیشتر زیر آبی بره، و حرفها و کارهاش همه از روی سیاست باشه، میشه آدم زرنگه. و اگه کسی حرفش و قلبش یکی باشه، میشه اونی که کلاه سرش رفته. آدما بهش میگن ساده. منظورشون از ساده، که ساده نیست.
هر چند که ما آخرش هم بازیگرِ خوبی نشدیم، از اولش هم این رو نمیخواستیم. عوضش از اولش نقشِ خودمون رو بازی میکردیم، دیالوگهاش واسه خودمون بود، نقشمون نقشِ خودمون بود. نقشِ اولِ سناریویِ خودمون بودیم. جراتش رو داشتیم خودمون باشیم، چه وقتی شخصیت خوبهی قصه بودیم، چه وقتی آدم بَده. ما همیشه خودمون بودیم آقا، مامهدی موندیم.
آقا اجازه؟ ما نمیتونیم فصلها رو خوب توصیف کنیم. تنها چیزی که از فصلها میدونیم، اینه که تنها بودیم که بهار اومد. هوا که خوب بود، ما دوستش داشتیم. تابستون بود، هوا خیلی گرم شد، ما بازم دوستش داشتیم. پاییز که شد، تنها شدیم آقا، بازم دوستش داشتیم. زمستون که اومد، تنها موندیم. بهار نیومد آقا، زمستون موند.
ما چیکار کنیم که فصلهامون بهم ریخته. تابستون که میاد، دل مون هنوز زمستونیه. چند روز پیش بود که وسط چلهی تابستون، به مامانمون هم گفتیم، دلمون یه برفِ دُرُست درمون میخواست. وقتی توی گُر گرفتنهای تابستون، که هیچکی زمستونِ رفته رو یادش نیست، وقتی برف رفته و هنوز دلمون هوایِ برف رو میکنه، بگی نگی حالیمون میشه که دل داریم. که عجب دلی داریم. که تویِ سرمایِ خاطراتش، مهربونیهای برف رو هم یادش نمیره آقا.
هوا که سرد میشه، تازه دلِ ما گرم میشه. یه ژاکت کامواییِ نخ نمایِ ماماندوز تنمون میکنیم و میچسبیم قدِ بخاری. زمین یخ، آسمون یخ، یه عالمه آدم برفی که وول میخورن بین یخ و یخ. آدمای برفی هم یخ. فستیوالِ یخ که میشه، تازه دلِ ما گرم میشه، دلگرم میشیم آقا. به دلی که هنوز گرمه، به قلبی که مهربونه، خوبه. تازه دو ریالی مون میافته، که تویِ سینهمون چه آتیشی برپاست. که وسطِ چار چارِ زمستونم گرممون میکنه آقا.
خدا اجازه؟ ما یادمون نیست تابستونِ خودمون رو چه جوری گذروندیم. زندگیمون ولی سخت میگذره. ناشکری نمیکنیم آقا. خیلی هم دستِ شما درد نکنه، ما که حواسمون هست که هوامون رو دارید. گفتیم سخت میگذره، میگذره ولی. همینش خوبه. اینکه اینجا جایِ ما نیست، دُرُست. اینکه فرق داریم با بقیه، دُرُست. نه که بد باشه ها، نه آقا، ما اصلا نمیخوایم اینجا جامون باشه. نه اینکه اینجا خیلی جایِ قشنگی باشه که دلمون بخواد بهش بخوریم. فقط حیرونیم که اگه الآن جایی هستیم که نباید باشیم، پس اون جایی که باید باشیم، کجاست؟ اونی که باید پیشش باشیم، الآن پیشِ کیه؟
اجازه خدا؟ ما میدونیم، شاگرد خوبی نیستیم. ولی، آدم خوبی هم نیستیم؟ میدونیم تکلیفهامون رو انجام نمیدیم، میدونیم تنبلیم، اما درسمون رو بلدیم آقا.
بچه که بودیم، سوارِ تاب که میشدیم، میخوندیم : “تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی.” الآن هم، خدایا ما رو نندازی یه وقت. ما امتحان میدیم، شما نمره میدی آقا. نمره گرفتنِ ما اندازهی کوچیکیمونه، نمره دادنِ شما اندازه بزرگیتون.
درسته که انشا نوشتن نمیدونیم، ولی تقلب هم نکردیم. هیچکی هم برامون ننوشت. فرزاد، دوستمون رو میگیم آقا، همیشه انشا هاش رو خواهر بزرگش براش مینوشت. کلاس سوم بودیم، خوب یادمونه، یه بار انشا ننوشته بودیم، راستش رو گفتیم. معلممون همچین کشیدهی محکمی خوابوند بیخِ گوشمون که دنیا دورِ سرمون چرخ خورد. جوری صدایِ زنگ توی گوشمون پیچید، که ما فکر کردیم زنگِ تفریح خورده. ما اون روز نفهمیدیم چرا کشیده خورد بیخِ گوشمون. اما یک روز فهمیدیم، که به گوشی که به دروغ شنیدن عادت کرده، نباید راستش رو گفت. بهش بر میخوره آقا. میخوابونن بیخِ گوشات.
خب ما نمیدونیم در آینده میخواهیم چه کاره شویم. خواستیم بگیم خلبان. هر چی نبود، آسمون داشت توش، بالا بود. هر چی که بود، توی آسمون دیگه آدم نبود. هر چی نداشت، ستاره داشت، خورشید داشت، ابر داشت، بارون داشت، برف داشت. آدم نداشت. همین خوب بود. اجازه آقا؟ ما نمیدونیم میخوایم در آینده چه کاره بشیم. نمیخوایم دزد هم باشیم. نمیخوایم با لباسِ پلو خوری و پشتِ میز، یه دزد با شخصیت باشیم که دَک و پوزش رو با کامیون هم نمیشه کشید. ما نمیخوایم مغازه بزنیم و اسمت رو بزرگ بکوبیم سر درش. دستفروشیت کنیم، دوره گردت بشیم و راه بیفتیم توی کوچهها، خدا بفروشیم، نونش رو بخوریم. خدا اجازه؟ ما میخوایم بزرگ که شدیم، آدمِ خوبی بشیم.
خدایا، نمره هم ندادید، ندادید. بابامون راست میگفت، ما آخرشم هیچی از حساب کتاب سرمون نشد. یاد نگرفتیم چی بگیم واسمون سود داشته باشه، چی نگیم تا ضرر نکنیم. راستش، خودمون نخواستیم یاد بگیریم. تازه خیلی وقتها حرفایی میزنیم که ضررش واسه ما میمونه و سودش میره جیبِ یکی دیگه. از چشم میافتیم که از پا نیافته. طرفم نه میزاره نه برمیداره، چنان پشتِ پایی میزنه که با مخ میخوریم زمین.
ما دستشون رو میگیریم که زمین نخورن، اونا زمینمون میزنن. زمینمون هم زدن باکی نیست آقا، شما دستمون رو میگیرید. ما دستشون رو میگیریم، شما دستمون رو میگیرید. ما اندازهی خودمون، شما هم اندازهی خودتون. اما، ما کجا و شما کجا. حساب و کتابِ ما هم، اینجوریه دیگه. اجازه خدا؟ ما نمره نمیخوایم. ما از شما، فقط خودتون رو میخوایم.
خدا اجازه؟ ما خیلی دوستت داریم. اسمتون که میاد، دلمون غنج میره. وقتی میفهمیم یکی رو خیلی دوست دارید، دلمون هُری میریزه پایین. میتِرِکیم. در این مورد، ما واقعا حسودیم. بعدش با خودمون فکر میکنیم، این همه شاگرد اول، این همه معدل الف، این همه از ما بهترون، مایی که نیمکتِ ردیفِ آخر جامونه، اصلا دیده میشیم؟ ما رو چه به این حرفها. نا امید میشیم آقا. نه از شما آقا، از خودمون.
به زندگیمون که فکر میکنیم، خجالت میکشیم. با این حال، میشینیم زندگیمون رو میریزیم رویِ دایره، چرتکه میندازیم، حسابِ دو دو تا چهار تا که میکنیم، میبینیم هر چی هم که بد باشیم، تویِ زندگیمون لحظههایی داشتیم، که اون بالا قند تویِ دلتون آب کنه آقا. که پُز بدید که این رو میبینی؟ آها، آره، همین پسره! با منه ها، داره با من حرف میزنه. دوستم داره. دوستش دارم. کِیف کردی واسه خودت. خداییش اینجور بوده دیگه، نبوده؟
ما نمیگیم آدم خیلی خوبی بودیم. خداییش دیگه خیلی هم بد نبودیم. آقا، ما از شما ممنونیم که خواهر کوچولویِ مهربون داریم. آخه وقتی مبینا با ما حرف میزنه، چشمایِ معصومش رو که نگاه میکنیم، میفهمیم دوستمون داره. وقتی هنوز بغلمون میکنه و قربون صدقه مون میره، وقتی سرمون رو میزاره روی پاهای کوچیکش و موهامون رو با دستهای مهربونش ناز میکنه و میگه که ما مهربونیم، ما باور میکنیم. دلمون قرص میشه به خودمون.
وقتی اون دختر کوچولو دوستمون داره… مگه میشه بد باشیم.
- تقدیم به مُبینا، خواهرِ تمامِ خوبیها. برایِ روزی که زنگِ انشا داشته باشد :)
منبع :http://mehdi.mirani.ir/
اگه هیچ کس نیست، خدا که هست