نماز شب پرماجرا(خاطرات طنز جبهه)
سرش میرفت نماز شبش نمیرفت. هر ساعتی برای قضای حاجت برمیخواستیم،
در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه میکرد مثل ابر بهار،
با بچهها صحبت کردیم. باید یه فکر چارهای میافتادیم، راستش حسودیمان میشد.
ما نماز صبح را هم زورمان میآمد بخوانیم، آن وقت او نافله بجا میآورد.
تصمیممان را عملی کردیم. در فرصتی که به خواب عمیقی فرو رفته بود،
یک پای او را به جعبهی مهمات که پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم.
بنده ی خدا از همه جا بیخبر، نیمه شب از جایش برمیخیزد که برود تجدید وضو کند،
تمام آن وسایل که به هیچ چیز گیر نبود، با اشارهای فرو میریزد روی دست و پایش.
تا به خود بجنبد از سر و صدای آنها همه سراسیمه از جا برخاستیم
و خودمان را زدیم به بیخبری:
«برادر نصف شبی معلوم است چه کار میکنی؟» دیگری: «چرا مردمآزاری میکنی؟»
آن یکی: «آخر این چه نمازی است که میخوانی؟» و از این حرفها...!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 118
منبع:http://sh-gomnam.blogfa.com