سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلمانی....///خاطرات جبهه(طنز)


نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید کوتاهش می‌کردم   

 مانده بودم معطل توی آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم .

 تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد

 و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌کند. 

رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی با

 چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی‌نشستم.

 چشم تان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. 

ماشین نگو تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌کندشان!

 از بار چهارم هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشک سلام می‌کردم. 

پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و

 گفت: «تو چت شده سلام می‌کنی؟ یکبار سلام می‌کنند.»

گفتم: «راستش به پدرم سلام می‌کنم.» 

پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌کنی؟ کو پدرت؟»

اشک چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار که شما با ماشین تان موهایم را می‌کنید،

 پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌کنم!» 

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم کرد و 

گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره...» 

مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد.



 



[ دوشنبه 93/5/27 ] [ 3:46 عصر ] [ پرواز به سوی خدا( جبهه) ]