سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا شکرت! ممنون برای همه چیز


خدایا شکرت! خدایا ممنونم!


خدایا شکرت! برای داده و نداده ات. خدایا ممنونم! برای تمام چیزهایی که نمی‌دانم…



 

فرض کنید در حالیکه شما پشت فرمان اتومبیل‌تان نشسته‌اید و برای رسیدن به جایی عجله دارید، در همان حال اتومبیل‌تان پنچر می‌شود! و شما هم قبلا هیچ‌وقت پنچرگیری نکرده و بلد نباشید. چکار می‌کنید؟ به عالم و آدم و شانس‌تان لعنت می‌فرستید؟ که «گندش بزنن! الآن وقت پنچر شدن بود آخه!».
به هر حال، چون هیچ‌وقت تجربه‌ی چنین شرایطی را ندارید، حسابی به دردسر افتاد‌ه‌اید! اما بالاخره قرار نیست که تا ابد همانجا بمانید، اگر شانس بیاورید و کسی کمک‌تان “نکند”، با هر جان کندنی هست، یاد خواهید گرفت.
اگر تصادفا، چندین سال بعد، در حال رساندن مریض اورژانسی به بیمارستان، اتومبیل‌تان پنچر شود، به جای ناله و زاری، سه سوته پنچرگیری می‌کنید و عزیزی از خودتان یا دیگران را نجات می‌دهید! آن‌وقت هزار بار خدا را شکر می‌کنید که سال‌ها پیش، به قیمت از دست دادن مثلا یک جلسه از کلاس دانشگاه، تجربه‌ای برای شرایط سخت‌تر به دست آورده‌اید.

حالا فرض کنید قصد ازدواج با آقا (یا خانومی)‌ را داشته باشید. خواستگاری و بعله برون و حنا بندون و… خلاصه از این دست مراسم، همه چیز پشت هم و بی نقص انجام شده و حالا شب عروسی‌تان باشد. معمولا به چه چیزی فکر می‌کنید؟ لباس عروس؟ آرایش عروس؟ یا تزئین اتومبیل عروس و انواع و اقسام غذاهای شب عروسی؟
حالا اگر مثلا شب عروسی، تبخال بزنید، چکار می‌کنید؟ یا مثلا پشه کل صورت شما را بگزد! خب اعصابتان خورد می‌شود! دوست دارید به یمن و برکت لوازم آرایش، زیباترین حالت ممکن باشید. در صورتی که، بعدها، قطعا، به بدتر از این‌ها هم دچار خواهید شد. نمی‌گویم زیبایی بد است، اما بیاید یک فرض دیگر کنیم…

فرض کنید با آقای مورد نظرتان ازدواج کردید و همه چیز در امن و امان و آرامش باشد. یک روز صبح، که ممکن است صبحِ فردای شبِ عروسی‌تان باشد، یک ماه بعد، یک سال، یا شاید هم سی سال بعد، صبح از خانه خارج می‌شوید و در یک تصادف اتومبیل با شما، ناگهان نصف صورت‌تان صاف می‌شود! یا به مشکل و نقص عضو دچار می‌شوید، فلج کامل و نشستن مادام‌العمر روی ویلچر. حالا آنوقت (که امیدوارم هیچ‌گاه برای شما پیش نیاید) بیش از همیشه به پشتیبانی همسرتان محتاج خواهید بود. اگر به طریقی، پیش از ازدواج بدانید، این اتفاق برای شما به طور محتوم رقم خواهد خورد، و از یک روز تا سی سال بعد از ازدواج‌تان، تصادف وحشتناکی خواهید داشت و همسر آینده‌تان شما را به خاطر نقص زیبایی یا جسمانی‌تان تنها خواهد گذاشت، چه می‌کنید؟ چقدر دوست داشتید به گذشته برگردید و تمامِ لحظه‌های خوبتان را از او پس  بگیرید؟
مراسم خواستگاری شماست. حالا اگر بدانید، به فرض محال، اگر روزی این اتفاق برای شما بیافتد، عکس‌العمل همسر آینده‌تان این خواهد بود، حتی اگر مطمئن باشید که این تصادف در عالم واقعیت هرگز برای شما رخ نخواهد داد، با این حال باز هم حاضر هستید یک لحظه آن شخص را تحمل کنید؟ شخصی که در بهترین لحظه‌تان با شماست و با نقص ظاهری و جسمانی می‌شوید هیچ! درست مثلِ حبابی که به اشاره‌ی سرپنجه‌ای ‌ترکید! یا رنگین‌کمانی که با سر زدنِ آفتاب، می‌شود ناپدید!

احتمالا، برای شما هم همینطور است، که اگر به شما بگویند در آینده کسی در زندگی‌تان خواهد بود، که به دنبال حادثه‌ای و نقص در ظاهر و بدن فعلی‌تان، شما را تنها می‌گذارد، شاید ترجیح بدهید همین الآن آن تصادف رخ دهد و به آن حادثه و نقص دچار شوید، تا اینطور، آن شخص هرگز واردِ زندگی‌تان نشود و به آن وصلتِ وصله‌ی ناجور دچار نشوید! آنوقت، در عین معلولیت ظاهری، شخصی که در کنارتان بیاید و بماند، شما را بی‌شک تنها برای خودتان خواسته است. و خیالتان راحت است که با همان معلولیت جسمی، از عروسک‌های زیبای معلولِ فکری، خوشبخت‌تر خواهید بود. می‌بینید که گاهی حادثه‌ای دل‌خراش رخ می‌دهد، که حادثه‌ای هولناک‌تر رخ ندهد.

این‌ها را گفتم، که بگویم پنچر شدن نعمت است. که بگویم که اگر در زندگی پنچر شدید، به زمین و زمان بد نگویید و به جای آن، کائنات را شکرگزار باشید! بلند شوید و خودتان را خودتان پنچرگیری کنید! اگر شما به سراغ سختی‌ها نروید، دیر یا زود سختی به سراغ شما خواهد آمد. چه سعادتی که سختی‌ها در پیچ و خمِ زندگی درس بیاموزند، تا اینکه در بزنگاه حادثه، گریبان بگیرند. هر کسی می‌خواهی باش! دختر شاه پریان هم که باشی، به وقتش دردی بزرگ‌تر از دردِ دختر پینه‌دوز، گریبانت را خواهد گرفت.
پس خدا را برای سختی‌ها سپاس گزار باش. و از هر سختی و دردی، درسی بیآموز. و از هر رنجی، ‌لااقل پندی برگیر. از هر اتفاق ناگوار، دو، سه، چهار، پنج درس یاد بگیر. ناله نکن که زندگی در حقت بد کرده و چاله‌های پیش رویت بسیار است. روزی خواهد آمد که تجربه‌های زندگیِ سختت، در مسیری که همه در آن می‌مانند، نجاتت خواهد داد. نه به خواستِ من و توست این درد، تو لااقل، بچین پند را از درد. هر چیزی را به قیمتش واگذار. دردها را رایگان به جان مخر، توشه‌ای بردار. در ادامه‌ی راه، همین توشه درمان دردهایت خواهد بود…

این‌ها را گفتم، که بگویم پسری را که همه چیز تمام است، همه دوست دارند! اصلا نیازی به دوست داشتنِ شخصِ شما نیست. اصلا فرصت و شانسی برای دوست داشتنش نخواهی داشت. و پسری که همه چیز تمام است، دختری همه چیز تمام را می‌طلبد. تو خودت را همه چیز تمام می‌دانی، که همه چیز تمام می‌خواهی؟! همینطور، دختری را که همه چیز تمام است، همه دوست دارند! اگر می‌توانی همین را همینگونه که هست، دوست بدار! بهترین از این را که همه می‌توانند!

این‌ها را گفتم، که بگویم هر قدر پولِ کسی بیشتر باشد، چشم‌هایی که در طمع ثروت اویند، بیشترند. و هر چه کسی زیباتر باشد، چشم‌هایی که لذت وار جسمش را می‌نگرند، پر شمار تر.
“معمولا” معمولی‌ها خوشبخت‌ترند.
با دو چشم خویش، دخترِ پدری پولدار را دیدم، که برای فرار از فشارِ طلاق، مهریه‌اش را گرفت و یکجا در دبی خرج کرد. احساس خوشبختی می‌کرد آیا؟ هیچ! و دختری معمولی از خانواده متوسطی را دیدم، که چشم‌هایش از دور، خوشبختی را فریاد می‌زدند. خانه یا اتومبیل گران‌قیمت داشتند آیا؟ هیچ! خوشبختی هیچ ربطی به پولداری ندارد و عشق هیچ ربطی به زیبایی.
“همیشه” معمولی‌ها خوشبخت ترند!

گیریم که شما ضد ضربه باشی و خدشه ناپذیر و حوادث هم فقط برای آدم‌هایی که در صفحه حوادث می‌خوانی رخ می‌دهند. با این حال، پیر هم نخواهی شد؟! از میان تمامِ چیزهایی که می‌دانم، زیبایی ظاهر ناماندگار ترین چیزی‌ست که سراغ دارم. عمرِ زیبایی، حتی از عمرِ مال و منال هم کمتر است، که بعد از مرگ، ثروت باقی می‌ماند و ظاهر نه. دست‌نوشته‌های من زیبا خواهند ماند و او دیگر نه.

بد نگو از بر روی ویلچر نشستن ات، خیلی از این “آدم‌هایی” که فکر می‌کنی دو پا دارند، هر روز به اکراه و اجبار قدم به سمتِ خانه بر می‌دارند و آرزو می‌کنند که هیچگاه نرسند. آدم‌هایِ دوپایی که با پای خودشان به قتل‌گاه عاطفه و احساس رفتند…
و “آن‌هایی” که با پای‌شان لگد به حرمت و پاکیِ عشق زدند…

بد نگو از دست‌های نداشته ات، که بسیارند “آدم‌هایی” که سال‌هاست دست‌هایشان در حسرتِ لمسی بی‌شهوت، خشکیده است. آدم‌هایی که دست‌هاشان را آلوده به عهدی با عهدشکنان ساخته‌اند و آرزو می‌کنند هرگز دستی نمی‌داشتند که گرفته می‌شد…
و “آن‌هایی” که دست‌هایشان به سمتِ نجابتِ دخترکی دراز شد…

بد نگو از چشم‌های نداشته‌ات، که معمولا چشمِ آدم‌ها در دیدنِ آنچه واقعا ارزش دیدن دارد، کور است. و چه بسیار نابینایانی که با دو چشمِ سر، زیباییِ چشم‌ها را دیدند و مهربانیِ آن را ندیدند. زیباییِ لبخند و بوسه‌ای را دیدند و معصومیت آن را ندیدند. دل‌گیر مباش، که به چشمِ آدم‌ها، چشم‌هایی نگران و خسته، دو چشمی ترسناکند. اصلا، چشم می‌خواهی برای چه؟ زشتی و حماقتِ آدم‌ها، به خدا دیدن ندارد… با همان دو چشمی که ببینی، با همان‌ها خواهی گریست.

با تمامِ نداشته‌هایت، هنوز می‌توانی 900 مورد از 1000 کاری را که دیگران انجام می‌دهند، انجام دهی. در واقع، بهترین‌هایش را! نیمه‌ی پر را بنگر! و از انجام کارهایی که می‌توانی انجام دهی، لذت ببر. باور کن، خوشبخت خواهی بود، در کنارِ کسی که تو را تنها به خاطر تو می‌خواهد. یا اصلا چرا خوشبختیِ ما در گرو کسی باشد؟ کسی هم که نبود، اصلا تنها، با خدا خوشبخت باش.
با خدا و مهربانی و پروانه و کودکیِ گل‌ها، با شبنم و اشک و عاطفه و عشق، با آسمان و باران و ستاره و خورشید، با دریا و صدف و موج و گوش‌ماهی، با ماهی کوچولویِ قرمزِ تنها در آبیِ بی‌کران دریاها. تنها هم خوشبخت خواهی بود، تنها اگر، خودِ تنهایت بخواهی…

نفس نفس‌های تو، هدیه‌ی خداست به تو، تو با تاپ تاپ‌های تپش قلبت، شکر گزارش باش… خدا را شکر کنیم، برای چیزهایی که داده و ما نمی‌دانیم… برای چیزهایی که گرفت و حکمتش را نمی‌دانیم… خدایا شکرت ! خدایا ممنونم، برای تمام چیزهایی که نمی‌دانم…

 

 1- هنوز درگیر کاری نیمه تمام هستم! و متاسفانه وقتم و بیشتر از آن، ذهنم، درگیر مسائلی مانده است. خیلی دوست داشتم به برخی نظرات و نیز ایمیل‌های گذشته‌ی دوستانم جواب می‌دادم، اما نشد… و من تا آن روز، غمگینم.

2- با وجود مدت زیادی از آخرین نوشته‌ای که گذاشتم، باز هم هنوز ذهنم خلوت نشده! اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و امشب، چیزی را که امروز صبح به آن فکر می‌کردم، سریع نوشتم. حرف‌هایم فقط برای این بود که میان این همه غم، بگویم اگر درد و رنج هست، امید هم هست، ‌خدا هم هست…

 


اگه هیچ کس نیست، خدا که هست 


[ سه شنبه 93/4/10 ] [ 11:8 عصر ] [ آب (معاون وبلاگ) ]